آنمون جان دردت به جانِ جان سی و چند ساله و قلبِ چند 
ماهه ام
قصه ی جهان از دست هایت شروع شد
وقتی که انگشترت را به مدار انداختی 
و دورت بگردم ها برای دلبری های خورشید آغاز شد
دکمه ی دوربین را آرام فشار دادی 
و حوا سیب گفت
وقتی که شال سفیدت را  کنار زدی
و ستاره ها یکی یکی لابلای شب
به چشمک نشستند
آنمون جانم قصه ی جهان از چشم هایت شروع شد
  درست به وقت پلک زدنت طوفان به قلب آسمان نشست
وقتی که نگاه کردی 
یک جفت میشِ وحشی به کشتی دویدند
تا هیچ دشت سبزی به سکوت تن ندهد
قصه ی جهان از لبهایت آغاز شد
وقتی که رژ سرخت را پررنگ تر کشیدی 
 راز آتش به کوهستان ها رسید
 لبخند زدی و
نیل لب هایش شکفت
آنمون جانم
دردت به جانِ جان بسته به بودنت
 دست هایم را بگیر
مرا نگاه کن 
 آرام ببوس
بگذار خدا دلش کمی آرام بگیرد
بگذار تا ادامه ی قصه را من بنویسم
من محمدم 
بی هیچ معجزه ای
اشهدالا اله چهار انجیل روی دستت
 که آیه های شیرینِ رسوایی من است 
دست هایم را رها نکن
من به تو ایمان آورده ام.


محمد ستایشی

جهان ,هایت شروع منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mehr محصولات تخصصی گیاهی دانلود نرم افزار و بازی اندروید amanbehruozi بارانی ترازباران کاشت بولت خنیاگر