مدتها بود که فکرش را هم نمیکردم. انگار همه چیز تمام شده باشد. عمرم، جوانیام و. نه خواستگاری بود و نه بحثی ونه خیالی! حتی مادر هم انگار که ناامید شده باشد، دیگر به فکر ن جهاز و دوختن دمکنی نبود. زندگی با چالشهای نفسگیری ادامه داشت و من جالی خالی هر کسی را با کار، تلاش و یادگیری پر کرده بودم. حتی گاهی اینجا و آنجا میکروفن به دست گرفته بودم و پشت تریبونهای دوستانه نطق سر میدادم که تنهایی هم یک جور ادامه زندگی است. منبع
درباره این سایت