شما بگو دل، من میگم ترمینال. هر روز خدا یکی رو پیدا میکرد که عاشقش باشه! پشت تلفن یه عشوه و غمزه‌ای برا طرف میومد که آدم خیال میکرد واقعا چند ساله تو آتیش عشق خانم داره میسوزه. حالا خوبه من که می‌دونستم امروز تو اون نیم ساعتی که رفت بانک باهاش دوست شد!

تمام کاغذهای روی میزش رو به تیکه‌های مستطیل کوچیکی تقسیم میکرد و روشون شماره موبایلش رو می‌نوشت. البته رو هیچکدوم اسم خودش نبود.

زیر بعضی از شماره‌ها می‌نوشت "آرش"، زیر بعضیا می‌نوشت "فرهاد" زیر بعضیا نوشته بود "شایان" و . خلاصه برا هر روز هفته یه اسمی داشت که دختر اون روزی با اون اسم صداش بزنه

من از همه‌ی کاراش خبر داشتم. مگه می‌شد خبر نداشته باشم که دور و برم چی میگذره؟! وقتی صبح کله‌ی سحر در شرکت رو باز میکردی و با قوطی های خالی و ولو شده‌ی رانی مواجه می‌شدی که از قضا روی در یکیش جای رژ لب مونده بود، باید حدس میزدی دیروز بعد رفتنت اینجا مهمونی بوده!

وقتی ریمل یا دکمه کنده شده از یه مانتو رو پیدا میکردی، باید زود به این نتیجه می‌رسیدی که داستان از یه مهمانی ساده، صمیمانه‌تر بوده

 

حتی وقتی درست روی میز کنفرانس دفتر کاندوم پیدا میکردی، یا سطل آشغال پر از دستمال کاغذی بود، دیگه باید حساب همه چیز دستت میومد.

البته هیچوقت با من کاری نداشت و هیچ وقت با هم یه شوخی ساده نداشتیم که هیچ، سگ و گربه بودیم که سر مسائل شرکت به هم می‌پریدیم. اما این دعواها ربطی به کارهای دیگه نداشت که بخوام زیر آب بزنم. نه سعی میکردم به روش بیام و نه می‌خواستم به کاراش فکر کنم.

به من هیچ ارتباطی نداشت اون بعد از وقت اداری چه کار می‌کنه. زمان کار هم که ماشالله یا نبود، یا اگه بود دعوامون شده بود. رییس چندبار سعی کرد که هر کدوم رو بفرسته یه قسمت. اون عزیز دردونه بود و نائب السلطنه. مگه میشد جایی به غیر از پشت میز ولیعهدی بره؟

من همه کاره دفتر بودم. از نظافتچی و دربان تا حسابدار و پول جابه جا کن. هیچکدوم رو نمیشد فرستاد یه قسمت دیگه.

قرار شد یه نفر واسط بین ما دو نفر باشه تا دعوا نکنیم. من از کم کاری اون شاکی نشم. اون از حسادت به من.

اوضاع به همین منوال می‌گذشت. هر کدوم تو یه اتاق جدا، یکی اینور دیوار. یکی اونور دیوار سلام هم که به هم میدادیم. با نفرت و کینه بود.

یه صبح زمستون سرد که دندونام داشت به هم میخورد. کارهای بانکی رو کردم و با سرعت خودم رو رسوندم شرکت که جلو بخاری یه خورده گرم بشم.

در رو که باز کردم، منجمد شدم!

یعنی صد رحمت به یخبندون. کولر اتاق رییس روشن مونده بود!! و شوفاژها بسته!!!

توی اتاق انگار قتلی اتفاق افتاده باشه. به هم ریخته بود. دمپایی های رییس وسط اتاق بود و روی میز پر از شیشه‌های

توصیفش سخته که نمی‌دونستم از کجا شروع به جمع کردن کنم. همینطور دنبال کنترل کولر می‌گشتم که جناب ولیعهد تشریف آوردن. برخلاف همیشه سحرخیز شده بود و با عجله در رو باز کرد و تا منو دید گفت: اینجا چرا اینجوریه؟ اینجا چه خبر بوده؟

نگاه عاقل اندر سفیهی کردم و گفتم: من از کجا بدونمممم.

عالیجناب زود کولر رو خاموش کرد و گفت: حتما رییس دیشب اینجا بوده.

گفتم: دیروز عصر ساعت 6 بلیت هواپیما داشت بره تهران. الانم تهرانه.

عقل کل وقتی یادش افتاد که خان داییش مسافرته، گفت: شاید آقای سلامت اینجا بوده. گفتم: هر کی بوده، گردنش بشکنه که کلی اینجا رو به هم زده

بدون توجه به من شروع به جمع کردن کرد و گفت: چرا اینقده اینجا سرده؟

گفتم: چون آقای سلامت که تابستون کولر رو روشن نمی‌کنه، تو زمستون کولر روشن کردن!!

اولین بار بود که هر چی می‌گفتم دعوامون نمی‌شد. مثل کزت داشت کار میکرد و دلم می‌خواست هر چقدر دلم می‌خواد به سرش غر بزنم.

یهویی زبونش باز شد و گفت: جای زن تو خونه است. زن چیه بیاد پیش مردها کار کنه آخه؟! ببین خانم احمدزاده اینجا جای تو نیست. دوستانه بهت میگم واسه چی اومدی اینجا کار کنی؟

گفتم: اینو به اوناییکه عصر میان اینجا برات کار می کنن بگووو شب عالی متعالیL


اون روزها که هنوز گرونی دلها رو سنگ و جیبها رو تنگ نکرده بود. توی روستای خوشگل ما، همه میزبان مهمانان شهری می‌شدند. شهری‌ها هم با کلی سوغاتی می‌آمدند تا خجالت زده‌ی مهربانی میزبانانشان نباشند.

عمه زلیخا کل روستا رو به شیربرنج‌های خوش عطرش میهمان میکرد و حاج سکینه نان گرد می‌پخت و با پنیر و سبزی به همه شام می‌داد.

شوکت خانم، آبگوشت می‌پخت و به جای رب، زردچوبه میریخت. طعم آبگوشت‌هایش بی‌نظیر بود و خاطره‌انگیز بین تمام این کدبانوهای دست و دلباز، فرنگیس زن حاج فتاح بود که سر و وضع مرتبی نداشت.

همه به چشم یک زن شه نگاهش میکردند و کسی رغبت نمیکرد نون‌هایی که اون پخته و با عشق آورده، بخوره. فرنگیس هم ناراحت می‌شد و می‌گفت: مال صغیر که نیست، چرا نمی‌خورید؟

 

خان بابا می‌گفت: بیچاره زن اینهمه پای تنور نشسته برا شما نون پخته، چرا اینجوری می‌کنید؟

زن‌عمو در جواب می‌گفت: این زن جادوگره. یه چیزی تو نون میریزه، میخوریم زندگیمون زیر و رو میشه!

توی دلم می‌گفتم: خب گیرم جادو کنه، اونوقت مگه با ما دشمنی داره؟ چرا باید ما رو جادو کنه؟ چه سودی داره براش؟ مادرجان اما می‌گفت: جادو چیه بابا؟ جادو بلد بود برا زندگی خودش میکرد که اینقده از حاج فتاح کتک نخوره.

بیچاره یه خورده لباس نو بپوشه، از همه بهتره. منتها چون به خودش نمیرسه و لباسهاش همیشه کهنه است، مردم پشت سرش حرف میزنن.

اون روزم توی باغ نشسته بودیم که فرنگیس یا یه سینی بزرگ که رو سرش گذاشته بود، اومد.

روی سینی یه پارچه گلدوزی شده سفید کشیده بود و با اون زبون شیرینش گفت: بیاید براتون نون تازه پختم.

خاله سیمین نوک زبونی یه چیزی گفت و رفت تو. سینی رو گرفتم و تشکر کردم. بعدم گفتم: فرنگیس خانم من ظرفها رو خودم میارم براتون.

فرنگیس که رفت، خاله رو به من کرد و گفت: صدبار نگفتم از دست این زن چیزی نگیر. میخوای بختت رو ببنده؟ این خود جادوگره. ببین لباساشو. عینهو جادوگراست.

سینی رو گذاشتم تو آلاچیق و گفتم: برو بابا، بخت دیگه چه صیغه‌ایه؟ شما هم توهم توطئه داریااااااااا.

خاله سیمین که دختر دو ساله اش رو به بغل داشت، بچه رو زمین گذاشت تا بره با داداش دوقلوش بازی کنه. بعدش باز رو به من گفت: تو سرت باد داره. هنوز نمی‌فهمی مردم چه کارها که نمی‌تونن بکنن.

بوی نون تازه داشت مستم میکرد ولی همینطور داشتم به نصایح خاله گوش میدادم و توی سماور زغالی هیزم مینداختم که یهو صدای گریه‌ی دختر خاله بلند شد.

هر دو سرمون رو برگردوندیم ببینیم چه خبر شده که متوجه شدیم، فسقلی سرش رو کرده تو کاسه‌ی ماستی که فرنگیسخانم آورده و همه ماست رو خورده. حالا دوتایی سر ظرف خالی ماست دارن دعوا می‌کنن.

گفتم: خاله الان بخت بچه‌ها بسته شدJ

خاله عصبانی شد و گفت: زبونت رو گاز بگیر. اینا بچه ان نفهمیدن که تازه تو چرا سینی رو گذاشتی رو زمین؟

خاله که ده بار صورت و دهن بچه‌ها رو می‌شست، هی گفت: اینا بچه‌ان، جادو بهشون اثر نمی‌کنه.نه نمی‌کنه. بعد همینجور اینور و اونور می‌رفت و می‌گفت: باید نجسشون کنم تا جادو باطل بشه

چکار کنم؟ نه واستم خودشون خودشون رو کثیف کنن وای خدا چکار کنم؟.

همینطور که خاله در حال فکر به شکستن توهمات و باطل کردن جادو بود، مادرجان از اونطرف اومد و جویای احوال شد.

بچه‌های بیچاره همینطور گیج و منگ منتظر بودن ببینن، جرم خوردن یه کاسه ماست گوسفندی چیه؟! که مادرجان یه نگاهی به خاله کرد و گفت: سیمین خانم بچه‌ها رو اسیر نکن. تو خودت از شیر فرنگیس هم خوردی. اون وقتی تو نوزاد بودی بهت شیر داده.

اون روزها بچه‌ی فرنگیس مرد و فرنگیس تو رو مثل بچه خودش دوست داشت. الان یعنی بخت تو از همه بیشتر بسته است. پاشو جمع کن خودت رو ببینم

خاله که داشت سکته میکرد، گفت: یعنی من شیر این زن شه رو خوردم؟

مادر یه نگاهی کرد و گفت: چیه الان میخوای شیری که خوردی رو پسش بدی؟! خاله که نمیدونست چی بگه، با خجالت گفت: آخه فرنگیس، شبیه زن فالگیر میمونه.

مادر گفت: خوبه خوبه. تو هم حتما شبیه جنیفرلوپزی. صورت آدم شبیه یکی دیگه باشه، سیرتش هم شبیه میشه؟ اون بیچاره از صبح تا شب یا همراه گله است یا پای تنور و مشک.

خاله که مثلا کلی شرمنده شده بود گفت: باشه خب. ولی باید برم یه سر کتابی باز کنم ببینم سر بچه‌هام چیزی نیومده باشه.

مادر که دیگه عصبانی شده بود گفت: حالا ببین کی جادوگره! آدم خودش هرجور باشه، خیال می‌کنه همه مثل خودشن.


 

بیکاری ما هم برای دیگران کار شده. آنقدر که بنشینند و برای سرگرمی خودشان به ما فکر کنند. اصلا اینهمه ثواب می‌کنیم و سوژه تفریح دیگرانیم، بهشت هم برایمان کم است!!

خب دیگر!!

پدرجان است و هیچ شغلی به نظرش شغل نیست مگر اینکه کارفرمایی باشد و دفترچه‌ی بیمه‌ای!

اصلا دکتر هم باشی اگر بیمه‌ی تامین اجتماعی نداشته باشی، کارت هیچ ارزشی نخواهد داشت. بیمه است خب. از نون شب هم واجب تر.

همین پدرجان پیش هر عزیزجانی که می‌نشیند، از بیکاری فرزندانش گله کرده و به این و آن التماس می‌کند که جایی را اگر سراغ دارید معرفی کنید تا این اولاد ناخلف مشغول به کار شوند!

خان دایی‌ها و خان عموها که نصایح پندآموزشان تمام شد باید به پای تکه‌پرانی‌های خاله جان‌ها و عشوه غمزه‌های عمه جان‌ها بنشینی.

خاله جان همین یک هفته پیش که نمی‌دانست چگونه خود شیرینی بفرماید در حضور پدرجان میکروفن به دست گرفته و فرمودن: کی میگه کار نیست؟ اگه غیرت به خرج بدی همه جا کار هست. من خودم میخوام برم کار پیدا کنم، منتهی شوهرم میگه ما احتیاج به پول نداریم. لازم نکرده خودت رو خسته کنی.

پدرجان هم سری به تاسف تکان داد و گفت: فقط برا بچه‌های ما نیست. عرضه کار سخت ندارن.

نگاهی کردم و گفتم: حالا خاله جان شما به چه کاری بیشتر علاقه دارین؟

پشت چشمی نازک کرده و فرمودن: خبه خبهدرسته دیپلم ندارم. ولی همین دکتر ارتوپدم هر وقت منو دید گفت: اصلا بهتون نمیاد خانه دار باشین. هر کی منو می بینه میگه: ماشالله بزنم به تخته، شما مثل معلم ها می‌مونین.

تو دلم گفتم: یعنی میخوای معلم بشی؟!!

خاله جان یه نگاهی فرمودن و گفتن: مگه معلمی کار داره. من سه تا بچه بزرگ کردما. هر روز کلی ازشون درس میپرسم و تو درسهاشون کمک می‌کنم.

راست هم می‌گفت: فعلا درس‌های ابتدایی را می‌تواند به دیگران هم درس بدهد. ازبس داد و فریاد میزند تا به بچه‌ها حسب و کتاب یاد بدهد، کل خانواده اقتصاددان شده‌اند.

البته تاریخ و جغرافی را نه اینکه بلد نباشد ها، کلی تحریف کرده و یک چیزهایی ساخته که فقط خودش میداند و خودش.

خان دایی هم که خودش هر روز یک دلالی جدید شروع کرده و در گرانی کالا، به محتکران و گرانان، کمک شایانی می‌فرمایند، هر روز با کلی زبان تلخ و از خودشیفتگی میفرمایند: نون حلال درآوردن که عیب نیست. خود من یه روز روسری میم، یه روز هندونه. یه روز با وانت اسباب و اثات جابجا میکنم یه روز لوازم آرایشی می‌م.

شما ها هم چسبیدین به یه کامپیوتر که به هیچ دردی نمیخوره. وردارین جمع کنین این بند و بساط رو آدم مسافرکشی کنه بهتر از این کاره.

راست هم میگوید، پول حلال درآوردن که عیب نیست. پورسانت و درصد هم از شیرمادر حلال ترند. کو آدم عاقل که درک کند؟!

عمه جان هم که تقی به توقی خورده و نمیدانم چجوری پسرش پولدار شده، نگاهی به مادرجان می‌کند و می‌گوید: من با بدبختی بچه بزرگ کردم. بچه هام باعرضه شدن. شما که به درس و مشق بچه‌هاتون حساس بودین و پز میدادین که قراره مهندس بشن، شدن این!!

راست هم می‌گوید خب. بچه‌های عمه هر دو سال یک کلاس بالاتر میرفتند و به درس و مشق هیچ علاقه‌ای نداشتند. اما امروز پولشان از پارو بالا میرود و توی پارکینگ خانه شان کلی ماشین دارند.

مادرجان هم که در این دو سال کلی بیماری قند و فشارخون و . گرفته و هر روز التماسمان می‌کند که برویم توی کارخانه‌ای کارگر شویم. بلکه حرف پدر و اطرافیان تمام شود و مادرجان هم خیالش از بیمه و حقوق راحت شود.

اصلا چه معنی دارد پسر فامیل شوهر خاله جان از دهاتشان بیاید و در یک هفته مشغول به کار شود. آنوقت ما دو تا دوسال است که به یک شرکت چسبیده ایم و مدام ضرر می دهیم؟!

اما نمی‌دانم چرا خیال می‌کنم باید بایستم و ادامه دهم. سختی ها را کشیدم که ادامه دهم نه اینکه برگردم.

همینطور که ما مانده‌ایم و سرکوفت‌های این و آن، کارخانه ها هم تعدیل نیرو می‌کنند و پسر همسایه دست از پا درازتر برمیگردد به بیکاری.

گاهی دلم میخواهد تمام این فامیل یک روز خطر بیکاری و بی‌پولی از بیخ گوششان بگذرد. شاید بفهمند که زندگی هر کسی محاسباتی دارد و اینقدر دخالت برای پمپاژ خونشان ضرر دارد.

شاید خیلی بدجنسی باشد. اما دلم میخواهد یکروز فقط برای یکساعت به جای ما باشند و کلی سرکوفت بشنوند.


اون شب بارونی و سرد، داخل اون ساک کوچیک هر چی که بود، بعدها خاطره شد. حمید هراسون و غمزده به دنبال جایی می‌گشت تا ساک رو بزاره.

ساک امانت بود، این رو حمید می‌گفت. مادرجان می‌گفت: انباری اون سر حیاط بزار خب. بچه‌ها هم نمیرن سراغش. حمید می‌گفت: نه اونجا سرده، گربه داره .

مادرجان نگاهی کرد و گفت: گربه مگه میخواد ساک رو بخوره؟ حمید تو ساک مواد نباشه! مرگ مادر راستش رو بگو.

 

حمید به جان مادرش قسم خورد که، کدوم مواد مادر؟ من و این کارا؟ به جون خودت که برام عزیزی توش مواد نیست. فقط میخوام جای امن بزارمش

مادرجان گفت: بده بزارمش تو کمد لباسها و قفلش کنم.

حمید درحالیکه نمیخواست ساک رو دست مادرجان بده، از خونه بیرون رفت و دیگه هیچکس اون ساک رو ندید. هیچکس هم نپرسید توی اون ساک چی بود؟. اصلا ساک از یاد همه رفته بود.

اون روزها حمید و شکوفه تازه نامزد کرده بودن. حمید سرباز بود و شکوفه سال اول دبیرستان. بعد کلی جر و بحث، مادرجان و خان بابا به این ازدواج راضی شده بودن.

اون سالها حمیده خواهر بزرگتر حمید هنوز ازدواج نکرده بود. خان بابا و مادرجان با خان دایی و زن دایی قرار گذاشته بودن که حمیده با کریم پسر خان دایی ازدواج کنه و حمید با اکرم دختر خان دایی.

حمیده کلی خوشحال بود که با کریم ازدواج می‌کنه. حالا کریم کوچکتره که باشه به هرحال شوهره دیگه.

اما حمید که اکرم رو دوست نداشت. اون فقط شکوفه رو می‌خواست. خان بابا هم حرف زده بود و قول و قرارها رو گذاشته بود. اما پسر شاخ شمشادش تو روش واستاد و گفت: یا شکوفه یا هیچکس.

حرف از خودکشی و فرار از خونه شد و خان بابا دیگه طاقتش طاق شد، یه روزی دست مادرجان و حمید رو گرفت و رفتن خواستگاری شکوفه. پدر شکوفه اولش مخالف این ازدواج بود و می‌گفت: شکوفه هنوز بچه است. از طرفی حمید هم هنوز سربازه.

اما بعد که علاقه‌ی این دو تا رو دید، دلش نرم شد و رضایت به این وصلت داد. یه عقد ساده گرفتن و قرار شد نامزد بمونن. تا سربازی این و درس اون یکی تموم بشه.

هنوز دو ماهی از عقد نگذشته بود که شکوفه و حمید درس و سربازی رو بوسیدن و گذاشتن کنار و رفتن مسافرت. تا اون شب بارونی که حمید با یه ساک اومد خونه . خانواده شکوفه می‌گفتن: حمید و شکوفه رفتن ایرانگردی.

چه زوج خوبی بودن و چقدر دل اکرم شکسته بود، به کنار. حمیده هم علاوه بر حسادت به عروس، نگران سرنوشت خودش و کریم بود. تا اینکه یه شب حمید برگشت !

اما چرا حمید تنها برگشت با یه ساک؟!

دو سه روزی گذشت و یهویی حمید و شکوفه با هم پیداشون شد با کلی سوغاتی. همه خوشحال. اما شکوفه غمگین بود و ماتم زده با چشمانی که زیرش گود افتاده بود. خستگی سفر طولانی دور ایران بود یا.؟

هیچکس اهمیتی نداد. همه می‌گفتن: آب به آب شدی. استراحت کنی خوب میشی.

چندسالی گذشت و اونا صاحب دو تا بچه شدن. ظاهر زندگیشون هم خوب بود و هیچ مشکلی نداشتن. اما روزهای جمعه تو پرورشگاه‌ها دنبال یه ساک می‌گشتن که تو یه شب بارونی و سرد، توش یه دختر بچه بود و جلو نگهبانی رها شده بود.

مسول پرورشگاه پرسید: شما دو تا که عقد کرده بودین، چرا باید بچه رو ول میکردین و میرفتین؟

حمید گفت: دو ماه بیشتر نبود که عقد کرده بودیم. بچه که دو ماهه به دنیا نمیاد. به مردم چی می‌گفتیم؟ آبرو خانوادگی چی میشد؟

تازه قرار بود ما 4 سال دیگه هم نامزد بمونیم.

نگهبان با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: حالا مثلا 4 سال نامزد موندین؟

شکوفه گفت: نه دیگه، من نرفتم مدرسه و ترک تحصیل کردم . پدرم که دید درس نمی خونم گفت؛ نمیخواد نامزد بمونین، برین سر زندگیتون.

رییس پرورشگاه سری ت داد و گفت: خیلی بچگی کردین. خیلی. الان دیگه کاری نمیتونم براتون بکنم. بعد اینهمه سال، اون بچه رو از اینجا بردن

و هنوز هم خان بابا و مادرجان اعتقاد دارن، بچه تا چشم و گوشش باز نشده باید بره سر خونه و زندگیش تا بی‌آبرویی درست نکنه!

و هنوز هم تابویی به نام آبرو و چیزی به نام کودک همسری، می‌تونن بچه‌های زیادی رو بی‌سرپرست یا بدسرپرست کنن.


بلندترین شب سال بود و همه دور هم جمع شده بودیم. تازه تولد خان داداش هم بود. آخه خان داداش ما یه شب چله مثل همین شب به دنیا اومده و خلاصه که ما هر سال با یه تیر دو نشون میزنیم.

یکی نبود بگه بچه نرو اونجا شبه!!

 

همه چی بود. جز هندونه!! حالا فکر نکنید شب چله بدون هندونه نمیشه. تو خونه ما شده و هر سالم میشه باباجان ما هیچوقت عادت نداره برا شب چله هندونه بخره. کلا باباجان ما عادت نداره هیچ میوه‌ای رو تو فصلی غیر از فصل خودش بخره. اصلا همون بهتر که هندونه هم نخره. تو خود تابستونش هر وقت هندونه ، سفید دراومد!:(

دیشب هم مثل هر سال انار بود و کلی میوه، پشمک بود و کیک . لبو، باقالی، تخمه و آجیل و .

خلاصه اونقده بود که نشه از هیچکدوم خورد. یه جورایی معده تا دید، سیر شد و نشستیم به شعر و غزل . فضولی خوانی بود و بعد فال حافظ.

اصلا کی گفته شب بلندیه؟ ما که دیشب از هر شب کمتر خوابیدیم!! الانم کلی خوابم میاد. اما چون ترسیدم مثل اون روز که قرار بود برا کتابخوانی چیزی بنویسم و اینترنت قطع شد، امروزم اینترنت قطع بشه و نشه که براتون خاطره تعریف کنم.

دیشب یه دقیقه بلند بود. همون یه دقیقه که اذان اومده بود اینورتر همون یه دقیقه که تو خیابون گذشت. همون یه دقیقه که تو حساب وقت کشی‌های من اصلا عددی نیست

خلاصه اینکه یه دقیقه اینور و اونور برا آدمهای وقت نشناسی مثل ما زیادم مهم نیست. اصلا هم شعار ندیم که مهم دور هم بودنِ اصلا هم شعار ندیم که ؛ دیدی طولانی ترین شب سال هم گذشت. پس روزهای سخت هم خواهد گذشت.

چطور گذشت؟ به این فکر کردی که باید قویتر بشی؟ به این فکر کردی که راه روشن کردن شب رو پیدا کنی؟ به این فکر کردی که باید تلاش کنی و بجنگی ؟ به این فکر کردی که ترس برادر مرگه ؟

الکی خوش ها میگن" طولانی‌ترین شب سال هم گذشت پس همه سختی ها تموم شدنی‌ان"

اینا همش حرف مفتِ. طولانی‌ترین شب سال گذشت و خورشید دمید. اما اون نوجوان چهارده ساله‌ی کولبر، مگه زنده میشه؟ کدوم خورشیدی اونو میتونه به زندگی برگردونه؟

عمر رفته‌ی ما چی؟ مگه برمیگرده؟

طولانی‌ترین شب سال هم میگذره و خورشید درمیاد. ولی روح و روان خسته‌ی ما چی؟ فکر کن خورشید وقتی دراومد که دیگه چشات سوی دیدن نداشت!

ما الکی خوش‌ترین آدمهای این دنیاییم که بعضی از روزها رو با ولخرجی و بریزبپاش میخوایم قشنگ کنیم. تا عکسهای قشنگ بگیریم و پز بدیم. یعنی از دو روز قبل تا الان تو اینستاگرام چیزی جز عکسهای سرخ و سبز ندیدم.

کاش شب یلدا شب با هم بودن بود. نه شبی کادو پیچی شده که فقط کاغذ کادوش قشنگه

ما اونایی هستیم که حتی اگه روزهای دیگه نون خشک به آب بزنیم. پول جمع می‌کنیم برا شب یلدایی که نمیدونیم چند تا کارتن خواب تو خیابون‌ها گرفتارن.

اصلا نوشتنم نمیاد و نمیدونم از کجای شب یلدا بنویسم که زیاد به دلتون بشینه؟ از پایان فصل بی جوجه‌ای که هوای آلوده داره شش‌ها رو منفجر می‌کنه یا از زمینی که گرم شده و درخت هلو جوانه زده؟ از کجای شب یلدا بنویسم که دلم برف میخواد دلم سرمای برف رو میخواد. دلم هوای صاف میخواد. دلم، دل شاد میخواد

از کجاش بنویسم که عینهو پر وسط گردبادم و نمیدونم راه از کدوم طرفه

شب یلدا و جشنش مبارک اونایی که دغدغه ندارن. ما دغدغه هامون کم نیست. از خودمون که میگذریم جامعه و طبیعت و

شب ما از بدو تولد شروع شده و خورشیدی هم در نمیاد.


آقای خدا امروز کلی دلم گرفته و اصلا هم شوخی ندارم. به قول رفیق نیمه راه، اصلا نخواه که پسرخاله بشیم چون اونموقع دلم نمیاد باهات دعوا کنم. بزار یه وقتهایی هم جا برای دعوا کردن و گله بمونه!

حالا چرا بهت میگم "آقای خدا"؟! برا اینکه خانم بودی، یه خورده دلت برا حال زار ما می‌سوخت. لابد آقایی که اصلا هم حواست به دل سوخته ما نیست.

تا خیلی وقتها قبل با هم رفیق‌تر بودیم.البته بیشتر من چون خوب که فکر می کنم تو همش ازم امتحان گرفتی، حتی وقتی خیلی کوچولو بودماما من چی؟ من همش منت می‌کشیدم که آشتی باشیم. تازه روزه‌ها رو مرتب می‌گرفتم و تو ماه رمضون نصف بیشتر نمازها رو میخوندم. فکر نکنی منت سرت میزارماااااا مامان جان ما میگه: مگه برا خدا خوندی؟ همش واسه خودته اون احتیاجی به نماز تو نداره.

حالا مامان جان چی میگه، به کنار. ولی تو خودت چی میگی؟! حاج عمو که همیشه صدای والضااااالین نمازش تا سرکوچه میره، پرادو سوار میشه و خاله شوکت که جز یه چشمش رو نامحرم ندیده، برا یه لقمه نون از صبح تا شب، لحاف دوزی می‌کنه. فک کن کدوم بخاطر تو نماز خوندن، کدوم بخاطر خودشون؟!

حاج عمو خیلی آدم خوبیه به همه کمک می‌کنه. اصلا کل فامیل ازش پول قرض می‌گیرن و یه سال بعد بهش پس میدن. منتها هر ماه میرن و یه پولی کادو بهش میدن تا محبتش رو جبران کنن. خان عمو چند وقت قبل برا مسجد محل کلی فرش و همه ازش تشکر کردن. تازه قرار شد یه تابلو بزنن رو سر در مسجد و بگن که حاج عمو چقدر به مسجد لطف داشته

ولی حاج عمو هیچوقت به خاله شوکت کمک نمی‌کنه تا دیگه دم پیری لحاف دوزی رو بزاره کنار. دلم برا خاله شوکت میسوزه. اما اون میگه: اینا همش امتحان الهیِ. خدا چرا امتحان سختها رو از آدم های بی‌آزار میگیری؟

اصلا به من چه؟ ! من تصمیم گرفتم فاصله خودم رو باهات حفظ کنم که نکنه یهویی عاشقت بشم و یادم بره چیا به سرم میاد؟!

خودت که می‌بینیلازمه توضیح بدم؟

بعضیا که میگن نیستیمیزنم تو پرشون که کفر نگین! ولی خودم یواش یواش دارم از دست خودت که خودت رو نشون نمیدی کفری میشم.

 

آخه تو کجا بودی وقتی اون خانمه بخاطر یه فلافل تو قبر خالی خودش رو به سه نفر فروخت؟

حتی وقتی اون بچه جلوی میوه ی با حسرت به انارهای سرخ نگاه میکرد و دلش می‌خواست فقط یکی از اون انارها رو بخوره، هیچ کاری نکردی تا مادرش با کتک و سیلی به سر و گردن، برد و دورش کرد

یه بار نشد با چوب بی‌صدات بزنی تو سر اون نامردهایی که اختلاس کردن. اما عمه ماهی، سرطان گرفته و داره از درد، بی‌پولی و کمبود دارو میمیره!

عمه ماهی که همیشه نماز می‌خوند و روزه می‌گرفت. هر روز مسجد رو جارو میکرد و

عمه ماهی همه اون کارها رو برا خودش کرده بود که تو 50 سالگی سرطان بگیره؟ آخه این انصافه؟ تازه خدیجه خانم هم از اون طرف میگه: ببین چکار کرده که به عقوبت الهی دچار شده؟

یعنی گناه عمه ماهی اونقده بزرگه که سرطان بگیره و گناه اونی که اختلاس می‌کنه اونقده بی اهمیت که بره کانادا، عشق و حال.

همین مش قاسم که اجازه نمیده زن و دخترش از تو خونه بیرون بیان و اعتقاد داره جای زن تو اندرونیه، تمام آب کشاورزی روستا رو به باغ خودش هدایت می‌کنه و آب هم از آب ت نمیخوره.

زنش هم گاهی نگاه عاقل اندر سفیه به من میکنه و میگه: ایشالله به حق پنش تن، بختت وا بشه. سایه سر داشته باشی. از آوارگی هم راحت بشی مادر ازدواج نصف دینه و

دختر مش قاسم هم گاهی یه آه از ته دل می‌کشه و میگه: تو جلو آقات چادر سر نمی‌کنی؟ میگم: خب بابام که محرمه، چرا چادر سرم کنم؟ دختر مش قاسم میگه: واسه احترام.

یادم میفتم که همه ما واسه احترام به تو، موقع نماز چادر سرمون می‌کنیم و کلی اختلاس گر و و عیاش بخاطر نصف دین ازدواج کردن البته بعضیا دو بار، تا دینشون کلا کامل و کاملتر بشه خب آقای خدا یه چیزی بگو. اونا میرن بهشت؟

محرم اسرار جان، می‌بینی پشت تمام این خدا دوستی‌ها، یه کارهایی میشه که نباید بشه، چرا هیچی نمیگی؟! بابک همیشه می‌گفت: خدا منو دوست نداره. من هیچوقت شانس ندارم و

بهش می‌گفتم: بابک شانس دیگه چیه؟ باید تلاش کنی. راست میگفتم، الان خودم بیشتر از هر وقتی به این ایمان دارم که وقتی میشینم به امید تو، از روزی خبری نیست!

اصلا کی گفته؛ بچه با خودش روزی میاره؟ پس اینهمه کودک کار گرسنه تو خیابون پلاسن و اینهمه کارتن خواب چرا روزی ندارن؟

با تلاش شبانه روزی هم از روزی خبری نیست. باید راه تلاش رو بلد باشی. شایدم فقط باید نماز بخونی و روزه بگیری برای خودت نه برای خدااااااااااااااا.

مامان جان ما زیادی قدیمی فکر می کنه . سینا، فوق لیسانس عمران داره، یه دهه شصتی که از بین کلی داوطلب تو بهترین دانشگاه شهر درس خوند. نه سهمیه داشت و نه هیچ چیز دیگه. دیروز فهمیدم تو یه تاکسی تلفنی کار می کنه. تازشم گفت از وقتی بنزین گرون شد. مسافر هم نمیاد

اما آقای خدا تو خیلی خوبی که الان اینهمه حرف زدمشلیک نکردی تو سرم.


رعنا خاله می‌گفت: کفن که مفت باشه، همه میخوان که بمیرن!

مسخره‌اش میکردم و می‌گفتم یعنی کسی زندگی را به کفن مفت می‌د؟! فکر کن بگویند اگر بمیری به تو کلی هم پول می‌دهیم. باز هم دلت می‌خواهد که بمیری؟ اصلا بعد مردنت این پولها به چه دردی می‌خورند؟

شاید تقصیر من است که کلی احساسی به ماجرا نگاه می‌کنم و زندگی را دوست دارم حتی با تمام بی‌پولی‌هایش! ولی دیگران حتی مرگ را هم مفتکی دوست دارند!!

مثلا حسن قلی توی هر مهمانی، وقتی سیگار تعارفش می‌کنند. خوشحال شده و سیگار می‌کشد. حالا عمرش کم شود یا زیاد، چندان هم مهم نیست. مهم اینست که چیزی مفت گیرش آمده.

یا فریده خانم که هیچوقت بسته اینترنتی برای فسخ و فجورش نمیخرد، یا با وای فای همسایه گند میزند به دنیای مجازی و یا به این و آن می‌گوید: هات اسپاتت رو باز کن ببینم!!

یا همین زن مش قاسم موقع مرگ هم به فکر النگوهایش بود که پرستارها با انبر شکستن! خب موقع دیالیز و هزار کوفت و زهرمار، واجب بود 50 تا النگوی تنگ به دستانش داشته باشد؟! او هم دلش نمیخواست حتی یکی از النگوهایش را از دست بدهد ولی از دست دادن کلیه‌ها برایش مهم نبود.شاید درد کلیه‌ها او را نکشت و درد النگوها جانش را گرفت.

اصلا بی‌خیال او .پشت سر مرده که نباید اینقده حرف زد.

بحث سر کفن مفت و مرده بود تا اینکه تصمیم گرفتیم به تماشای یک نمایش زیبا برویم که روی بلیت‌هایش نوشته شده بود " تماشای این نمایش برای عزیزان زیر 18 سال توصیه نمی‌شود".

 

ما هم که طبق آمار رسمی این ممکلت دوبار بیشتر این 18 سال را رد کرده‌ایم با آسودگی خیال در یک جمعه‌ی زیبا، بلیت تهیه نموده و خودمان را به تنها سالن این شهر بزرگ رساندیم

در سالن متوجه شدیم ده درصد از تماشاگران عزیز، کودکان و نوجوانان زیر 18 سال هستند، ده درصد ن و مردان مسنی که معلوم است برای اولین بار به این مکان آمده اند. حدود 50 درصد ون، تمداران و مسئولین شهر بودند و چیزی حدود 20 درصد را جوانان بالای 18 سالی تشکیل می‌دادند که عضو انجمن خاصی بودند و از لباسهایشان این داستان مشخص بود.

ده درصد هم عزیزانی مثل من بودند که بلیت ه بودند و عاشقانه برای تماشای یک تاتر رفته بودند! اما

چراغهای سالن که خاموش شد، صدای گریه کودکی روی اعصابمان رژه رفت. 5 دقیقه بعد مادرش برای ساکت کردن کودک یک پاکت پفک به دستش داد و گریه کودک به خش خش سلفون پفک مبدل شد.

ده دقیقه بعد صدای موبایل پیرزنی با آهنگ "سماور آلمیشام، سیلنی یوخدی" بلند شد و پیرزن در حالیکه گوشهایش خوب نمی‌شنید با صدای بلند شروع به صحبت کرد. دو پسر جوان که جلوی من نشسته بودند، در حین شکستن تخمه، رانی ها را هم به دست گرفتند و با صدای پیسسسسسسس این رانی‌ها را باز کرده و شروع به خوردن کردند.

نیم ساعتی وضع همین بود تا اینکه کودکی از ته سالن با صدای بلند گفت: من جیش دارم و مادرش در حالیکه دستش را گرفته بود با کفشهای پاشنه میخی بلند از روی سکوی بالا به طرف در رفت.

همین طور که نمایش به جاهای حساس می‌رسید، مادری دست دختر نوجوانش را گرفت و گفت: پاشو بریم بیرون، اینا حیا رو خوردن آبرو رو قی کردن دوره آخر الزمان شده خجالتم نمی‌کشن جلو بچه این حرفها رو میزنن!

از آنجایی که نشسته بودم اضطراب بازیگران و چندبار هم توپوق زدنشان را دیدم. میشد کاملا درکشان کرد. من حتی برای پایان نمایش و یک جیغ بلند بر سر دیگران، لحظه شماری میکردم. تا اینکه نمایش تمام شد و بازیگران به ترتیب برای عرض ادب و احترام به جلوی سن آمدند. جالب اینکه فقط ده درصد تماشاچی‌ها تشویق میکردند و بقیه مثل بچه‌مدرسه‌ای‌هایی که زنگ تفریحشان زده شده باشد. از در سالن بیرون میرفتند.

در این میان کارگردان آمد و از همه‌ی مهمانانی که از ارگان‌های مختلف تشریف آورده بودند، تشکر کرد. و کاشف به عمل آمد که تمامی این عزیزان مجانی به تاتر دعوت شده‌اند. آنقدر مال مجانی خوشمزه است که بیایند و پولی که ما به بلیت داده‌ایم را حیف و میل کنند.

در بیرون سالن، اکثر مفت‌خورها نه تنها لذت نبرده بودند (البته که ما هم از حضورشان لذت تاتر را از دست دادیم) بلکه ناراحت بودند که این دیگر چگونه هنریست. چرا سینما دعوت نشده بودند؟ اصلا تاتر به چه دردی میخورد؟ و

تا اینکه پیرمردی از آن طرف گفت: خوب بود نفری 25 خرج میکردین؟ مفت بود خب برا مال مفت ایراد نمی‌گیرن. من که لقمه‌ی مفت رو پس نمیزنم!

یهو یادم افتاد، رعنا خاله هم می‌گفت: اگه کفن مفت باشه، خیلی‌ها میمیرن!!!


رسم روستا این بود که دختر بعد 25 سالگی باید زن پیرمرد زن مرده شود! حالا بین 20 تا 25 سالگی می‌توانست با مرد جوان زن طلاق داده یا زن مرده ازدواج کند. اما بعد 25 سالگی دیگر مرد جوانی به خواستگاری نمیامد که نمیامدL

حاج احمد چند سالی بود که از روستا رخت بسته و به شهر رفته بود. گرچه از زندگی شهری کلی مفتخر بود، اما عدم ازدواج دخترانش دردی شده بود روی دردهایش. به هر حال 60 سالی از عمرش گذشته بود و چون خیلی دیر بچه دار شده بود. حالا نگران بود بمیرد و این دختران بی پدر و بی برادر، هیچ پناهی نداشته باشند.

دختران کم کم 20 سال را رد میکردند. در شهر کسی را نمی‌شناختند و کسی هم به خواستگاری نمیامد. از روستا هم دور بودند. در همین فکر و خیالات بودند که اقدس خانم همسر حاج احمد بیمار شد و دکترها آب پاکی روی دستش ریختند که دو ماهی بیشتر از عمر زنت نمانده!

چند ماه بعد اقدس خانم رفت و حاج احمد مانده بود و 4 دختر قد و نیم قد (دم بخت)از 24 سال تا 14 سال. حاج احمد بعد سالگرد زنش تاب تنهایی را نیاورد و گفت: من به روستا میروم تا یکی از دختران فامیل را عقد کنم. چه معنی دارد مال و منالم را غریبه‌ها بخورند؟ بدون زن هم نمی‌شود زندگی کرد. به هر حال آدم زنده زندگی می‌خواهد.

دختران حاج احمد که بی‌نهایت ناراحت شده بودند، هر کلکی را سوار کردند تا پدر را منصرف کنند. از گریه و التماس تا محبت و تهدید

اما هیچکدام کارساز نشد و حاج احمد با دختر 30 ساله‌ای از روستای خودشان ازدواج کرد. عروس جوان 3-4 سالی از طوبی دختر حاج احمد بزرگتر بود و از همه بیشتر طوبی بود که چشم دیدن زن بابای جوانش را نداشت.

صغری خانم هم زن خوب و شوهر پرستی بود و کلی ناز حاج احمد را می‌کشید. مخصوصا جلو دختران کاری میکرد که تمام توجه شوهرش را جلب کند و همین باعث عصبانیت بیشتر دختران می‌شد.

طوبی البته نگران این موضوع هم بود که، حالا که پدرم با دختر جوان ازدواج کرد. لابد مرا هم به یک پیرمرد شوهر خواهد داد!!

البته که نگرانی به جایی بود. چون مریم و مرجان دو دختر کوچک حاج احمد در سن زیر 20 سال، شوهرانی پیدا کردند و رفتند. حال طوبی مانده بود و مینا که 26 سال و 24 سال داشتند.

حاج احمد هم که هر روز دعواهای همسر و دخترش را می‌دید، دنبال خواستگاری کور و کچل بود که فقط در حق طوبی شوهری کند و این قائله ختم شود. اما از بدشانسی پیرمردی به خواستگاری طوبی آمد و در یک نگاه عاشق مینا شد.

مینای بیچاره هم خودش را به هر دری میزد تا پدرش با این ازدواج مخالفت کند. اما حاج احمد اعتقاد داشت که خواستگار اول را نباید رد کرد!

اصلا متوجه نشدم، خواستگار اول را که رد نکنی، چطوری خواستگار دوم و سوم می‌آیند؟! حتما در روستایشان، خدا یکی خواستگار یکی معنا داشت.

به هر حال مینا با چشمانی اشکبار به خانه پیرمرد رفت و طوبی ماند و صغری.

هر روز دعوا بود و هر روز چشم به انتظار پیرمردی زن مرده که بیاید و در خانه‌ی حاج احمد را بزند. حتی خود طوبی هم توقعاتش را پایین آورده بود و منتظر پیاده نظامی خسته بود

روزی از روزها که صغری خانم طبق رسم هر سال شروع به پختن رب گوجه فرنگی کرده بود. طوبی هم برای فرار از کار و کمک به زن بابا، راه خانه‌ی خواهرش را در پیش گرفت و به مهمانی رفت.

مراسم پخت رب که تمام شد. صغری خانم همه‌ی خانه را مرتب کرد و کمی به خودش رسید. و از اینکه طوبی هم نیست برنامه‌ای برای خلوت با شوهر عزیزتر از جانش فراهم دید. اما هر چقدر دنبال دست بند طلایش گشت، پیدا نشد که نشد.

 

صغری خانم با چشم گریان همه‌ی خانه را زیر و رو کرد. اما انگار دست بند طلا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. برای همین با عصبانیت شماره خانه مینا را گرفت و گفت: به اون طوبی بگو، دست بند منو زود بیاره بده. یه کاری نکنه اون روی سگ من بالا بیاد.

طوبی که این حرف را شنیده بود با عصبانیت به خانه برگشت تا جواب دندان شکنی به زن بابای گیجش بدهد و بگوید: چی میگی خل و چل، خودت عرضه‌ی نگهداشتن طلاهات رو نداری. میندازی گردن من؟!

دعوا بین این دو به شدت بالا گرفته بود که حاج احمد هم سر رسید. حاج احمد که معمولا تی در خواباندن قائله نداشت. نگاهی از روی مهر به زنش کرد و گفت: باشه یکی بهترش رو برات میخرم.

این جمله‌ی حاج احمد طوبی را عصبانی تر کرد و گفت: یعنی فکر می‌کنی من برش داشتم؟ به تو هم میگن پدر و این را گفت و خودش را در اتاقش حبس کرد. صغری خانم هم خوشحال از طرفداری شوهرش، به آشپزخانه رفت تا یک چای لب سوز لب دوز برای همسرجانش بیاورد.

بعد از آن صغری هر کجا می‌نشست از بودن طوبی می‌گفت و طوبی تنهاتر و تنهاتر می‌شد. هر روز آرزوی مرگ خودش و یا یک پیرزن از اقوام را میکرد. کلی هم سنجاق و پارچه به ضریح امامزاده بسته بود. اما این گره بخت کور بود و به این راحتی‌ها باز نمی‌شد که نمی‌شد.

یک روز عمه آسیه در خانه‌ی آنها مهمان بود که صغری دوباره از یده شدن دست‌بند حرف به میان کشید و همینطور که حرف میزد قاشق را در ظرف رب فرو کرده و در حال برداشتن رب بود

همینکه قاشق به ته ظرف رسید و بیرون آمد یک چیزی آویزان به قاشق نیز در مقابل چشمان عمه آسیه برق زد. عمه زود گفت: اون چیه ؟ بده ببینم هر دو مات و مبهوت به هم نگاه میکردند که یهو عمه آن چیز آویزان از قاشق را شست و در کمال تعجب پرسید: صغری این دستبند تو نیست؟

صغری خانم که مات و مبهوت مانده بود گفت: این تو رب چکار می‌کنه؟ نکنه اون دختره انداخته این تو تا آبروش نره و

عمه با عصبانیت گفت: خدا ازت نگذره اگه تهمت زده باشی

عصر آن روز، عمه نگاهی به طوبی کرد و گفت: طوبی جون یه خواستگار خوب برات پیدا کردم. یه پسر جوون همسن و سال خودت. پسر خوب و خانواده داریه. میخوای فردا بیان.

طوبی که از خوشحالی می‌خواست پر در بیاره گفت: هر چی شما بگین عمه جون. صغری خانم هم مات و مبهوت واستاده بود ببینه داستان چیه؟ اصلا چرا عمه قبلش این حرف رو به صغری نزده بود؟

همینطور که عمه به مادر خواستگار طوبی زنگ زد و قرار خواستگاری گذاشت. رو به طوبی کرد و گفت: فردا همه لباس خوب بپوشین و طلاهاتوون رو هم بندازین. بزار ببینن اونقدر هم ندار نیستیم.

طوبی با عجله به اتاقش رفت و با یک جعبه برگشت. تمام طلاهای مادرش را به صغری داد و گفت: بیا اینا رو بنداز برا فردا. دست بندت گم شده عوضش این النگوها رو بنداز دستت. فقط جلو اونا دیگه نگو دست این دختر کجه. به خدا من دست بند تو رو برنداشتم و

صغری خانم که نمیدونست چی بگه، نگاهی به عمه کرد و همه دریک سکوت عمیق فرو رفتند.


همیشه همینطور بود، رییس ساعت 2 میامد و از گاوصندوق چکها را میداد. تا 3 باید تمام چکها را به کامپیوتر میزدیم و همزمان به TPG زنگ میزدیم تا آقای سلیمانی یا آقای باقری یک کدامشان بیایند و چکها را ببرند.

 

این کار آنقدر با عجله انجام می‌شد که همواره استرس این را داشتم که نکند، هیچکدامشان در مسیر نباشند!

آنروز یکشنبه بود، آقای باقری آمد. مرد جوان و خوش برخوردی بود که وقتی از در وارد می‌شد با صدای بلند و پرانرژی می‌گفت: سلااااام، احوال شریف؟؟

آنروز یکشنبه او آمد و آنقدر عجله‌ای بسته را دستش دادیم که گفت: چایی تا سرد بشه دیرم میشه. باید بسته به فرودگاه برسه. اگه اجازه بدین چایی نخورم. گفتم: پس یک لحظه اجازه بدین تا برگردم. زود از یخچال یک رانی هلو شاید هم پرتقال برداشتم و به دستش دادم.

گفت: به به اینو تو ماشین هم میشه خورد. دستتون درد نکنه.

یک هفته شاید هم ده روز از آخرین دیدار ما گذشته بود. یک روز برفی در اواخر پاییز بود. صبح آن روز باید کلی اداره و بانک را طی العرض می‌کردم!! به شدت سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده بود. به شرکت رسیدم و جلو بخاری ایستادم.

مدتی گذشت تا اینکه صدای زنگ در مرا از کنار بخاری بلند کرد. آقای سلیمانی پشت در بود با بسته‌ای از تهران .

نگاهی به صورت غم‌زده‌اش کردم و پیراهن مشکی فکرم را درگیر خود کرد. چیزی نگفتم. تعارف کردم بنشیند تا پسکرایه‌ی بسته را بدهم. بعد از دادن مبلغ، وقتی آقای سلیمانی بلند شد که برود. گفتم: به آقای باقری هم خیلی خیلی سلام برسونید.

آقای سلیمانی برگشت و نگاهی به من کرد و گفت: آقای باقری فوت شدن!!

چشم در چشم آقای سلیمانی دوختم تا ببینم، دروغ نمی‎‌گوید. اما حقیقت از چشمان غمبارش به بیرون پاشید و تمام استخوان‌های یخ کرده‌ام آب شد و ریخت روی زمین. صندلی چرخدار را گرفتم و به هر مصیبتی روی آن نشستم.

آآقاااای بااااقرییییییی چییییی شدهههههههههههههه؟!!!

آقای سلیمانی نگاهی به حال و روزم کرد و گفت: عصر یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل رفتیم فوتبال، حالش خیلی خوب بود. هیچ مشکلی هم نداشت. یهو وسط بازی، دچار ایست قلبی شد. تا برسونیم بیمارستان تموم کرد.

همینطور که آقای سلیمانی شمرده شمرده و با بغض این ماجرا را تعریف می‌کرد من به پهنای صورت اشک می‌ریختم. مگر می‌شد یک بمب انرژی به یکباره خاموش شود. او که هنوز به میانسالی هم نرسیده بود.

آقای سلیمانی خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت: گریه نکن، دیگه زنده نمیشه. فقط برا شادی روحش دعا کن.

تمام آن بعد از ظهر یکشنبه را به خاطر آوردم. همان روزی که آخرین روز زندگی آقای باقری بوده. همان رانی که شاید آخرین نوشیدنی بوده شاید اصلا نخورده .

دست خطش روی رسید TPG هنوز در میان اسناد دم دستی بود. مگر میشد باور کرد؟

من و سکوت فضای خالی شرکت و غم. امروز در فیس بوک به یادآوری آن روز تلخ برفی رسیدم و یکبار دیگر بند دلم پاره شد.

زندگی گاهی آنچنان سورپرایزمان می‌کند که فرصت نمی‌کنیم سوالی بپرسیم و منتظر جوابی باشیم امروز سالروز اطلاع من از فوت یک همکار (غیر مستقیم) است!! روحش شاد


 

 

نمیدانم همه‌ از این فامیل‌ها دارند یا فقط فامیل‌های ما اینجوریند همین خاله شهین خودمان کلی مغز اقتصادی و اجتماعی داشت و من تا امروز به زوایای این مغز خاله جان دقت نکرده بودم!

یا خان دایی کلی احساس سرش می‌شود و من تا امروز به بی‌احساسی متهمش می‌کرده‌ام. به قول مادرجان "وای بر من".

دیروز در پیج مزین خان دایی اعلامیه‌ای دیدم که هر چقدر به مغز نداشته فشار آوردم یادم نیامد ما با این متوفی از کجا فامیلیم؟ منتهی از وجنات اعلامیه معلوم بود که مرحوم از ثروتمندان شهر است. حالا شما فکر کن که یک درصد خان دایی ما با یکی از فرزندان مرحوم سلام و علیکی داشته باشد. شاید هم دارد! گویا واقعا هیچ چیزی از هیچکسی بعید نیست

خلاصه اینکه خان دایی جان ما که کلا با مسجد و منبر مشکل داشت و به مرگ کسی، ککش هم نمی‌گزید. برای یک غریبه سوگواری می‌کند

خاله شهین که دیگر دست تمام اقتصاددانان بزرگ دنیا را از پشت بسته است. همین دیروز برای عروسی پسر صاحب کار شوهرش، دخترش را از دانشگاه شهری دور به تبریز، احضار کرده و در بهترین آرایشگاه شهر، لولو را تبدیل به هلو کرده که چی؟

هیچی عروسی اعیان و اشراف است و کلی مادر پسردار آنجا جمعند. از کجا معلوم شاید خدا به پس کله‌ی یک کدامشان زد و دخترخاله جان ما را به سمت عروس بودن پذیرفت

پدرجان با نگاه عاقل اندر سفیهی به من، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: چهل سال داری خاله جان همسن و سالت برای دخترش دنبال شوهر می‌گردد و تو برای خودت کاری نمی‌کنی.شماها یه ذره عقل توی سرتان نیست

پدرجان کلی راست می‌گوید: آخه خاله جان و من همسن و سال بودیم. البته من 22 روز بزرگتر! حالا دختر او دانشجوی سال اول رشته‌ی نمیدونم چی چی است و من تازه می‌خواهم جوانی کنمJ

بی خیال همه‌ی اینها، عمه سلیمه بیشتر از همه سوژه‌ی تفریح من است. پدرجان اگر بداند به کارهای خواهرش می‌خندیم، حتما یک درشت بارمان می‌کند البته نمیداند این خنده از گریه بدتر است

عمه سلیمه جدیدا یا قدیما، تصمیم به زرنگ بازی گرفته، البته ما جدیدا با زن چادر به سر میکروفن به دستی مواجه شده‌ایم که گویا عمه‌ی ماست. البته اگر به آلبوم عکسهای خانوادگی مراجعه نمی‌کردیم و سر تمامی عکسها را با خودکار سیاه نمی‌کردیم، این شباهت برایمان آشکار نمی‌شد.

عمه جان که قدیمتر از اینها در عروسی‌ها مجلس گردان بود. توبه کرده و راه راست برگزیده‌اند. امروزه هر جلسه‌ای که عزاداری میروند، بالای یک میلیون درآمد دارند و باعث افتخار پدرجان شده‌اند. گرچه گاهی قایمکی سری به آنتالیا زده و بعد از حمام آفتاب دوباره به زیر چادر مشکی خزیده و به خانه برمی‌گردند، اما هربار که مرا می‌بیند بالای چشمی نازک کرده و می‌گوید: عمه جون، خوب نیست تو محیطی که پسر عزب رفت و آمد می‌کنه، کار می‌کنیا.

من هم گوشه‌ی چشمی نازک کرده و می‌گویم؛ عمه جون خوب نیست رو قران خوندن قیمت میزاریا

بعد هم که اخم‌هایش در هم فرو رفت، توی دلم می‌‌گویم: این به اون در، هرچی عوض داره گله ندارهJ

دیروز، پریروزها هم فهمیده‌ایم که ایشان برای فرزندانش کلی سهمیه از اینور و آنور جور می‌کند تا فرزندانش در تحصیل و پیدا کردن شغل موفق باشند. پدرجان می‌گوید: ببین حسنقلی از تو کوچکتر بود و در اداره‌ی استخدام شد. چرا فقط برای تو کار نیست؟

اما خب پدرجان از قدرت بعضی چیزها خبر ندارد و ما هم نمی‌خواهیم خدای ناکرده زحمات عمه سلیمه بی‌مواجب بماند. پس سکوت می‌کنیم تا شاهد موفقیت تمام فامیل بوده و در کنارآنها احساس خوشبختی کنیم!!

اما پسرعمو جان، آخر عشق است. یعنی دوست دارم لپش را گرفته و بکشم. منتها چون نامحرم است و با این کار اسلام به خطر میفتد، نگاهی به ریش‌های تیغ ندیده‌ی دون دون و نامنظمش میندازم و در حسرت لپ نداشته‌اش، عاشق اینهمه تفکر عمیقش می‌شوم.

تمام پیج اینستاگرامش پر شده از مرگ بر آمریکا های بلند و مشت‌های گره کرده. حتی زیارت عاشورا و دعای ندبه را هم توی پیجش گذاشته و .

مگر میشود این عشق جان را دوست نداشت. حیف که نمی‌آید به خواستگاری تا خوشحالم کند!! همین پسرعموی عشق، پایان نامه میخرد و می‌د تا کار خیری کرده و باعث موفقیت کلی دانشجوی خسته شود.

یعنی می‌شود، این مغزهای اقتصادی را دوست نداشت؟ من که رفتم تو افق عشق محو بشممممم


همه آدم‌های دور و برم یا کرده‌اند یا دیده‌اند! این را من می‌دانم حالا هرچقدر خودشان بخواهند جانماز را آب بکشند . حالا هرچقدر خاله خانم سر چادر سر نکردنمان بخواهد موعظه کند و یا خان دایی دختر خودش را در چهاردیواری خانه‌شان به تنهایی و افسردگی سوق دهد! تمام همین آدم‌ها یا م بوده‌اند و یا قربانی شده‌اند. اصلا از کجا شروع می‌شود؟ از همان کلمه دهان پرکن آبرو که الکی الکی آمده تا همه چیز را ماستمالی کند و برود.
چند وقتی میشه که داریم برای یک شرکت سایت طراحی می کنیم. شرکت خانه های هوشمند. اصلا کار کردن برا این شرکت آدم رو باکلاس می کنه???? البته خب نه اینکه خونه خود ما کلی هوشمنده، این خونه ها اصلا برام تازگی ندارن. ???? از وقتی یادم میاد خونمون هوشمند بود. حرف یه روز دو روز که نیست ???????? هفته پیش با کارفرما قرار ملاقات داشتیم تا به چند تا سوال ما جواب بده، یهویی بین پروژه هایی که انجام دادن، اسم کارخونه
از بس این کتاب‌های شرمنده نباش دختر، خودت باش دختر و . بین این دخترها محبوب شدن گفتیم ما هم یه همچین تیتری بزنیم، شاید خوشتون اومد???? صبح اول هفته یعنی من چی رو باور کردم که دارم براتون داستانش می‌کنم؟! کلاَ من خیلی چیزها باور می‌کنم ولی شما نکنید! از خواب شیرین شبانه تا وعده انتخاباتی فلان کاندید تو انتخابات پارلمان اوتاوا!! اصلا اونا رو بی‌خیال بریم سر اصل مطلب . اصل و فرع نداره! یه روزی یه روزگاری ما تو خونه نشسته بودیم و طبق معمولی این پا روی اون پا
یه مدتیه کم می‌نویسم. چرا؟ از بس همه میگن خاطره ننویس. داستان ننویس چرت و پرت ننویس. یه مدته دارم فکر می‌کنم چی بنویسم که بتره؟! یه مدتیه که کلا هر چی بلد بودم هم یادم رفت عینهو اون کلاغه که می‌خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت! خلاصه امروز پیش خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم بابا الان همون چرت و پرت‌ها رو هم نمی‌نویسم. این که نشد زندگی. کلی حرف تو گلوم گیر کرده
کوه به کوه نمی‌رسید ولی آدم و آدم یه جوری به هم رسیدن که قلب به قلب تصادف کردن. از اونجاییکه قلب (پنج سر و ته شده) بیمه بدنه نداشت، ما موندیم و خسارات به جا مانده! صبح که از خواب بیدار شدم، تصمیم داشتم کلی احساسی بنویسم تا اشک از چشمان همه سرازیر شود، دیدم صبح رو باید با خنده شروع کرد. برا همینم از صادق هدایت و داریوش فاصله گرفتم رفتیم سراغ عزیزنسین و شهرام شهپره! آقا جونم براتون بگه ما هر چی از این روزگار می کشیم کار دلِ.
در را جوری می‌کوبید که خیال کردم، صاحب‌خانه نداشته مان، آمده تا جور و پلاس ما را توی کوچه بریزد. از آنجایی که وقتی دنبال چیزی بگردی، پیدا نمی‌شود، دنبال چادر گل منگلی بودم که دخترها توی فیلمها سرشان می‌کنند. اما خب حتی چادرهای گل منگلی مادرجان که همواره روی دسته مبل‌ها آماده همکاری هستند، غیبشان زده بود. خلاصه یادم افتاد چند وقتی است یک آیفون تصویری ه‌ایم، گرچه سیم‌هایش اتصالی دارد و هیچ‌وقت در را باز نمی‌کند، اما نعمتی خدا، تصویر کوچه را یک‌جوری نشان
همچی میگن تو قرن 21 ایم، آدم خیال می‌کنه کن فی شده! این عدد و رقم‌ها مثلا چی رو می‌خوان ثابت کنن؟ عددن خب! بیشتر از یه عدد که نیستن! پس عددها رو بزرگ نکنیم. یهو پررو میشن، سر آدم گول میمالن! همین فرشته خانم، همسایه روبرویی، همش به قرن 21 مینازه، ولی نمیدونه سرش کلی کلاه رفته????هر روز یه شلوار لی از تاناکورا میخره میبره میده تا براش پاره پاره کنن عینهو جگر زلیخاااا. بعد میاد میگه الان قرن 21 شده، شما چرا تو عهد هجرین؟ راس میگه خب؟ خان بابا اگه ببینه من
توضیح دادنش سخت است. اصلا لازم به توضیح نیست. همه می‌دانند که پول چقدر در زندگی مهم است. حتی مهم‌تر از نان شب! اما بیچاره اسمش به بدی درآمده و می‌گویند: چرک کف دست است. الان هم با این وضع کرونا و شستن دست‌ها، کدامین چرک کف دست می‌ماند؟ کو؟ شما پیدا کن نشون من بده! شما را نمی‌دانم. ولی من هیچ‌کدام از تحقیرهایی را که بی‌پولی به سرم آورده فراموش نمی‌کنم. از همان روزهای کودکی تا همین امروز روز اصلا بی‌خیال تحقیرها.
اگر قرار باشه که یکی منو چوب بزنه، اون فقط و فقط سادگیمه والا می شکنم دستی رو که بخواد منو با چوب بزنه اما این سادگی یه جونوریه که نمیشه دید و دستش رو شد یه وقتی می بینی که کارش رو کرده، بارش رو بسته و رفته تا یه جای دیگه آوار بشه رو سر من فلک زده خلاصه چوب و دنیا و فلک در کارند تا وقتی تو از خود بیخود شدی ترکه بر کف پایت بکوبند. گفتم فلک؟ یاد فلک افتادم ! عینهو بچه‌هایی که تا بهشون میگی چشم بادومی، یاد بادوم میفتنL آقا این سه تا حرف ف ل ک چه
راویان اخبار و ناقلان احوال و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار و بقیه اهالی پر حرف دنیا چنین روایت کنند که "هر دختر قرمز پوش فضول که دستی بر گردن قوچ سنگی اندازد، قوچ غیرتی شده و از کوره در برود . البته از آنجایی که به قدرت و نفوذ خرافات معتقد بوده و کاشف به عمل آمده در روزگاران دور، نذورات فراوانی بابت فرزند پسر و یا بخت گشایی در پای این حیوان سنگ شده، ریخته می شد. ما هم رفتیم از زیر پاهای حضرتش سینه خیز رد شویم تا شاید گره از تمام بسته شدگان و بستگانمان باز شود
دیروز بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم تا موهام رو کوتاه کنم! اصلا این موها جلوی پیشرفت منو گرفته بودند!!! به همین سوی چراغ، من می‌تونستم تا حالا دانشمند بشم!! همش تقصیر این موها بود. حالا هی مادر ما و بقیه مادرهای فامیل، دسته جمعی بگن؛ دختر باید گیس بلند ابروکمند و. داشته باشه. ما که نه ابروی کمند داریم و نه عاشق گیس بلندیموالله به خدا. موی بلند یه آدم باذوق و باحوصله می‌خواد که واسه جلو آینه هی نازشو بخرهنه مثل من که از صبح تا شب درگیر مال دنیام☹
قرار نبود دیگه حرف و سخنی از شرکت قبلی باشه به نظرم می‌ومد زیادی غیبت کردم و خدا از سر تقصیراتم نمی‌‌گذره! اما چند روز پیش یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم دوباره به تجربیات سالیان نه چندان دور مراجعه کنم! بعدش دیدم بد نیست که‌این گنجینه پر از تجربه رو گاهی باز کنم بقیه هم ببینن توش چی بوده???? والله به خدا. ما که از 7-8 سال کارسخت، پولی گیرمون نیومد؛ لااقل تجربیاتمون رو خرج کنیم تا یه دنیا حواسشون به کارشون باشه???? بیشترین تجربیاتم رو مدیون یه مرد لوس اعصاب
مرد عجیبی است از آن فامیل‌های دوری که هیچ‌وقت نمی‌بینی‌شان؛ اما کلی از تو خبر دارند و کلی از آنها خبر داری! اصلاً فامیل ما کلی اینجوریاست. چه با کرونا و چه بی کرونا، به‌صورت فریلنسری فامیلیم و کلی از هم خبر داریم . در قرن یکی دو بار در مراسم ترحیم همدیگر را می‌بینیم. معمولاً هم مرده پرستیم و امکان ندارد، مجلس ترحیمی باشد و ما برای خوردن خرما و حلوا نرویم! البته کرونا این تنها خوشبختی ما را هم از ما گرفته و چه حیف!! خلاصه مرد عجیبی است و چندین سالی
چند سالی بود که دورادور می‌شناختمش، کمی بزرگتر از من. فقط کمی. فامیلی دور که فقط اسمش را شنیده بودم و می‌دانستم در یکی از ارگان‌های دولتی شغل بسیار خوبی دارد و حتی چند کتاب نیز نوشته و به چاپ رسانیده. قبل‌ترها که این سوسول‌بازی‌های تلگرام و واتساپ نبود، با ایمیل در ارتباط بودیم. وبلاگی داشتم که برایش نظر می‌نوشت و بعد از طریق ایمیل دوستی ما شکل گرفت و در تمام سال‌های 88 تا 90 و بعد آن از طریق وبلاگ و ایمیل در ارتباط بودیم تا اینکه بعدها در گروه‌های
تو روزهای کرونایی، خیلی دیر به دیر میرم آرایشگاه. تو این یکسال اصلا اون سالنی که همیشه میرفتم، تعطیل کردم و نرفتم. تنها پیش زن همسایه که گاراژ خونشو کرده آرایشگاه، میرم. اونم چون میدونم همیشه خلوته و میشه پروتکل‌ها رو رعایت کرد! البته حتی برای رفتن پیش خانم همسایه هم خیلی استخاره می‌کنم تا برم. حالا شما بگو تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؛ ولی ما می‌گیم هست. خوبم هست. به دلایل مختلف 4 ماهی بود که حتی تو آینه هم رغبت نمی‌کردم خودم رو تماشا کنم.
مدت‌ها بود که فکرش را هم نمی‌کردم. انگار همه چیز تمام شده باشد. عمرم، جوانی‌ام و. نه خواستگاری بود و نه بحثی ونه خیالی! حتی مادر هم انگار که ناامید شده باشد، دیگر به فکر ن جهاز و دوختن دمکنی نبود. زندگی با چالش‌های نفس‌گیری ادامه داشت و من جالی خالی هر کسی را با کار، تلاش و یادگیری پر کرده بودم. حتی گاهی اینجا و آنجا میکروفن به دست گرفته بودم و پشت تریبون‌های دوستانه نطق سر می‌دادم که تنهایی هم یک جور ادامه زندگی است.
شاید چیزی حدود 30 ساعت مانده باشد به پایان سی و نه سال زندگی من خدا می‌داند واقعا چه روزی و چه ساعتی به دنیا آمده‌ام؟! شناسنامه روی 28 شهریور است و خانواده ادعا می‌کنند، 28 آبان متولد شده‌ام. اما باز حرف‌های ضد و نقیض! خانواده با اطمینان می‌گویند که روز تولد من، روز دوشنبه بوده‌است و تقویم فریاد می‌زند؛ 28 آبان سال 1360، یک پنجشنبه بوده‌است. یعنی اگر اولین فرزند نبودم و خانواده پرجمعیتی داشتم، چه می‌شد؟! فعلا تا اینجا باز جای امیدواری هست که بین دوشنبه و
نمی‌دونم همه دهه شصتی‌ها اینجوری ان یا فقط ما، اما گاهی از اینجوری بودن اصلا خوشم نمیاد. سعید میگه انگاری یکی برچسب زده رو پیشونی ما و نوشته "پخمه". اما من هر چی جلو آینه واستادم و با صابون این پیشونی لامصب رو شستم، فرقی نکرد که نکرد. مادر بعد 40 سال برگشته میگه: شما پدرسوختگی بلد نیستین. میگم: مامان حرف زشت زدی. مگه نگفتی هرکی از این حرفا بزنه خدا میبره تو آتیش جهنم میسوزونه؟ مادرم میگه: این حرف نیست، عملکرده.
مهمان‌های پر سر و صدایی بودند. از آن ناخوانده‌ها که آدم را به وجد می‌آورند. اولش آنقدر پشت در سر و صدا کردند که بدون شنیدن صدای زنگ، در را به رویشان باز کردم. بعد نمی‌دانم اصلا سلام دادند یا نه، همین‌طور سرشان را انداختند پایین و آمدند توی حیاط اولش ترس برم داشت که نشناخته و ندیده چرا باید این چهار مهمان بروند تو؟! اما خدایی برخوردشان حرف نداشت و شیفته کمالاتشان شده بودم. اما اجازه ندادم داخل خانه شوند.
بچه بودم. هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. آن روزها در خانه کوچکی زندگی می‌کردیم که دستشویی ما و همسایه شریکی بود! یعنی باید یک آفتابه به دست می‌گرفتیم و جلو در دستشویی می‌ایستادیم. (اینم شد زندگی؟) کلی مدل‌های سرفه و عطسه را در همان روزها و آن خانه کوچک یاد گرفتم. ماجراهای دستشویی شریکی بماند برای یک روز که حالش را داشتم؛ اما آن روزها در آن منطقه گرم سازمانی، همسایه‌ای داشتیم که مرد جالبی بود. مردی که یک گله بزرگ گوسفند داشت.
خیلی وقت است که ننوشتم. از ان روزی که فکر کردم بزرگترین دلیل تنهایی من، همین نوشتن است . مگر می‌شود که ننوشت؟ منی که از بدو تولد با مداد دل و قلوه رد و بدل کردم.من دل دادم و او دلبری کرد. در همه لحظات زندگی در اوج هر هیجانی، قلم چرخید و من نوشتم به همان شیوه ساده و صمیمی خودم. اما چقدر این نوشتن برای من گران تمام شده، بماند. گفته بودم دیگر نمی نویسم. لااقل تا وقتی که قلم به خوشایند دیگران بچرخد.اما اکنون میخواهم صد سال سیاه نچرخد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مستر جستجو سایت عاشقانه عشق یخی گریتینگ فروشگاه اینترنتی آی مارکت وب سایت شخصی شب که میشه Society-Savior-Qom